نویسنده: رضا امیرخانی

سال انتشار: ۱۳۹۱

تعداد صفحه: ۲۹۶

ناشر: افق

رده‌بندی سنی: دبیرستان

داستان:

قیدار، داستان مرد/جوانمردی‌ست گاراژدار به همین نام که در تهران ۱۳۴۰ - ۵۰ می‌کند. کتاب در واقع توصیف تعاملات قیدار با آدم‌ها و زمانه‌ای‌ست که در آن می‌زید.

کمی بیشتر دربارهٔ کتاب :

کتاب ۹ فصل دارد و هر فصل مزین است به نام یک ماشین! زبان نویسنده و حال و هوای داستان و در کل سبک قیدار بسیار به کتاب «منِ او» از همین نویسنده شبیه است. امیرخانی در این کتاب سعی می‌کند تصویری آرمانی از آخرین باقی‌مانده‌های مرام و مسلک جوان‌مردی ارائه بدهد.

واکنش‌هایی که به این کتاب دیده بودم کاملا متفاوت بود. بعضی کتاب را بسیار دوست داشتند و برخی دیگر (خصوصا کسانی که کتاب را با آثار قبلی امیرخانی مقایسه می‌کردند) چندان علاقه‌ای به آن نداشتند. با این‌که به شخصه چندان نپسندیدمش اما خواندنش را توصیه می‌کنم.

نقد کتاب:

رضای امیرخانی یک جهان‌بینی تقریبا یک‌پارچه دارد که به کمک همان می‌توانید گرایشات مذهبی، سیاسی، اقتصادی و حتی فوتبالی‌ش را پیش‌بینی کنید. خودش هم نشان داده که به کمک همین جهان‌بینی تقریبا یک‌پارچه می‌تواند حوادث و واقعیات مذهبی، سیاسی، اقتصادی و حتی ورزشی اطرافش را تحلیل و توجیه کند. منظورم این است که امیرخانی دقیقا با همان عینکی به مسائل فرهنگی نگاه می‌کند و می‌نویسد که با آن به مسائل سیاسی نگاه می‌کند، به کشورها نگاه می‌کند و به زندگی خودش و مردم نگاه می‌کند.

امیرخانی در طی همهٔ این سال‌ها تکه‌تکه‌های پازل تفکرش را در این‌جا و آن‌جا، در این رمان و آن مصاحبه و آن یکی اخوانیه و...، بروز داده‌است. گیرم یک‌جاهایی فقط رگه‌هایی از آن مشخص باشد و بعضی‌جاها علنا آن را فریاد زده باشد (کاری که چند سال است دارد انجام می‌دهد.)

و قیدار به نظر من دقیقا این است: رضای امیرخانی خواسته لااقل یک بار برای همیشه دست‌کم هستهٔ اصلی تفکراتش را تجسم ببخشد؛ جهان‌بینی‌اش را در قالب یک داستان که نه، دست کم در قالب یک شخصیت نشان مخاطبان حرف‌هایش بدهد. انگار بخواهد بگوید: «ببینید! این‌هایی که من می‌گفتم یعنی همین قیدار! شیعهٔ مرتضی علی -یا دست‌کم کسی که چنین ادعایی دارد- در قرن بیست باید این‌گونه زیست کند.»
*****
هر چند برای خواندن این کتاب تا سهٔ نیمه شب بیدار مانده بودم -کاری که برای کمتر کتابی انجام می‌دهم- اما اجازه بدهید اعتراف کنم که اولا ۴ سال بعد از نشر کتاب حاضر شدم کتاب را دست بگیرم و ثانیا بعد از خواندن ۳۰-۴۰ صفحهٔ اول، کتاب را با عصبانیت بستم و سر کسانی که توصیه کرده بودندش داد و بیداد کردم! و ثالثا این که حتی وقتی که حاضر شدم تا سهٔ نیمه شب کتاب را بخوانم، ذره‌ای از این اعصاب‌خردی کم نشده‌بود.

دلیل این همه بی‌مهری این است که رضای امیرخانی حتی اگر نویسندهٔ محبوب من باشد، ابدا داستان‌نویس خوبی نیست. صرفا یک نویسندهٔ خوب و نهایتا یک شخصیت‌پرداز خوب است. چیزی که کتاب‌های امیرخانی را برای من جذاب می‌کند شخصیت‌های اصلی خوبی‌است که خلق می‌کند و شیوهٔ توصیف خوبش از آن شخصیت‌ها در موقعیت‌های مختلف. و گیر کار قیدار همین‌جا بود: من -بعد از ۱۰ سال مطالعهٔ همهٔ آثار منتشرهٔ امیرخانی- این شخصیت را خوب می‌شناختم. چشم بسته می‌توانستم بگویم در هر موقعیتی چه می‌کند و بدتر از همه این‌که نسبت به این شخصیت با همهٔ خوبی‌هایش دل‌چرکین بودم.

مشکل من و امیرخانی اینجاست که من با تمام وجود سوال‌ها و مسئله‌ها و دغدغه‌هایش را می‌فهمم؛ مبانی نگاهش را می‌پذیرم؛ اما هرچه می‌کنم نمی‌توانم راه‌حل‌هایش را بپذیرم. راه‌حل‌های امیرخانی، مثل راه‌حل‌های خیلی‌های دیگر، به مذاقم خوش نمی‌آید. با شیوهٔ زندگی‌م در تضاد است. و خلاصه این‌که علی ِ فتاح و قیدار خان قهرمان‌های زندگی من نیستند.
*****
پ.ن. به نظرم این‌طور می‌رسد که امیرخانی بدش نمی‌آمد که به‌جای ساختن قیدار، علی فتاح را از لای صفحات منِ او بیرون بکشد اما شاید چون یک‌بار همین‌کار را با ارمیا کرده بوده، دوست نداشتند به این بازی‌ها شهره شود.

موارد لحاظ شده در رده‌بندی:

اگر من او را خوانده‌باشید، این کتاب هم در برخی موارد درون‌مایه‌هایی مانند آن دارد که برای کودکان مناسب نیست.